بی تو مهتاب


/\/\E#R@/\/ & F.......H

عاشقانه

بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه كه بودم

در نهان خانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد كه شبی با هم از آن كوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

یادم آید تو به من گفتی : از این عشق حذر كن

لحظه ای چند بر این آب نظر كن

آب ، آیینه عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا كه دلت با دگران است

تا فراموش كنی ، چندی از این شهر سفر كن

با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم

سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم

روز اول كه دل من به تمنای تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی ! من نه رمیدم نه گسستم

باز گفتم كه تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم. سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم

یادم آید كه دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه كشیدم

نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه كنی از آن كوچه گذر هم

بی تو اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم

"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |

حتما بهش سر بزنید:::ضررنداره

"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |

زیبا…
زیبا هوای حوصله ابری است
چشمی از
عشق ببخشایم
تا رود آفتاب بشوید
دلتنگی مرا
زیبا…
زیبا هنوز
عشق در حول و حوش چشم تو می چرخد
از من مگیر چشم
دست مرا بگیر و کوچه های محبت را با من بگرد
یادم بده چگونه بخوانم تا عشق در تمامی دلها معنا شود
یادم بده چگونه نگاهت کنم که طری بالایت در تندباد عشق نلرزد
زیبا آنگونه
عاشقم که حرمت مجنون را احساس می کنم
آنگونه
عاشقم که نیستان را یکجا هوای زمزمه دارم
آنگونه عاشقم که
هر نفسم شعر است
زیبا چشم تو شعر، چشم تو شاعر است
من دزد شعرهای چشم تو هستم
زیبا…
زیبا کنار حوصله ام بنشین
بنشین و مرا به شط غزل بنشان
بنشان مرا به منظره ی عشق
بنشان مرا به منظره ی
باران
بنشان مرا به منظره ی رویش
من سبز می شوم
زیبا…
زیبا ستاره های کلامت را در لحظه های ساکت عاشق بر من ببار
بر من ببار تا برویم بهاروار
چشم از تو بود و عشق، بچرخانم بر حول این مدار
زیبا
زیبا تمام حرف دلم این است:
“من عشق را به نام تو آغاز کردم،
در هرکجای عشق که هستی آغاز کن!”

با تو ایمنم و با تو سرشارم از هر چه زیباییست
پناهم باش تا سنگینی غربت از شانه هایم فرو ریزد و ملال تنهایی از چشم هایم…
من از دوردست ها آمده ام
از مزارع گندم
از کرت های جاری
و از سرزمینی که آسمانش تنها دو پیراهن دارد
روزها آبی می پوشد
و شبها پیراهنی بلند که تاب می خورد در رقص هزار و یک ستاره ی روشن
من از دوردست ها آمده ام
از کوچه های کودکی
از شهر رنگین قصه های پدر در شبهای کشدار زمستان
و از چشمان هستی بخش مادرم
که تمام مهربانیش را در نگاهش به من می بخشید
باورم کن که شعر در من طغیان یگانگی است
و حماسه ی دوست داشتن
من دیگر گونه دوست می دارم
و دیگر گونه یگانه ام
مرا تنها می توان با من سنجید و تو را تنها با تو
که سالهاست در جستجوی تو بودم
با تو آبی می بینم تمام بیناییم را
چشمانت شکوه شکیبایی
گیسوانت ادامه ی باران ها
و
دلت ترانه ی دریاهاست
زمزمه ی سرانگشتان باد در خواب خوش گیسوانت
زیبایی
شاعرانه ایست که دلم را به بازی می گیرد
و نجابت کلامت آنچنان که هر کلام دیگری را بی رنگ می کند
در چشم انداز هرکجای طبیعت تو را می بینم
در چشمه
در رود
در دریا
در گل
در درخت
در جنگل
در دره
در دشت
در کوه…
با اینهمه هنوز در تو حیرانم
که تمامی عشقی در یک وجود و تمامی آرزویی در یک لباس

با هرچه عشق نام تو را می توان نوشت
با هرچه رود راه تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را با دست های روشن تو می توان گشود
دل روشنی دارم ای
عشق
صدایم کن از هرکجا می توانی
صدا کن مرا از صدف های سرشار باران
صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن
صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو
بگو پشت پرواز مرغان عاشق چه رازی است
بگو با کدامین نفس می توان تا کبوتر سفر کرد
بگو با کدامین افق می توان تا شقایق خطر کرد
مرا می شناسی تو ای عشق
من از آشنایان احساس آبم
همسایه ام مهربانیست
و طوفان یک گل مرا زیرو رو کرد
پُُرم از عبور پرستو
صدای صنوبر
سلام سپیدار
پُُرم از شکیب و شکوه درختان
و در من تپش های قلب علف ریشه دارد
دل من گره گیر چشم نجیب گیاه است
صدای نفسهای سبزینه را می شناسم
و نجوای شبنم مرا می برد تا افق های باز بشارت
مرا می شناسی تو ای
عشق
که در من گره خورده احساس رویش
گره خورده ام من به پرهای
پرواز
گره خورده ام من به معنای فردا
گره خورده ام من به آن راز روشن
که می آید از سمت سبز عدالت
دل تشنه ای دارم ای عشق
صدایم کن از بارش بید مجنون
صدایم کن از ذهن زاینده ی ابر
مرا زنده کن زیر آوار باران
مرا تازه کن در نفس های بار آور برگ
مرا پل بزن تا سحر
تا سبد های بار آور باغ
تو را می شناسم من
ای عشق
شبی عطر گام تو در کوچه پیچید
من از شعر پیراهنی بر تنم بود
بدست چراغ دلم را گرفتم
و در کوچه عطر عبور تو پر بود
و در کوچه باران چه یکریز و سرشار
گرفتم به سر چترباران
کسی در نگاهم نفس زد

مهربانی را بیاموزیم
فرصت آئینه ها در پشت در مانده است
روشنی را می توان در خانه مهمان کرد
می شود در عصر آهن آشناتر شد
سایبان از بید مجنون
روشنی از عشق
می شود جشنی فراهم کرد
می شود در معنی یک گل شناور شد
مهربانی را بیاموزیم
موسم نیلوفران در پشت در مانده است
موسم نیلوفران یعنی که باران هست
یعنی یک نفر آبیست
موسم نیلوفران یعنی یک نفر می آید از آنسوی دلتنگی
می شود برخاست در باران
دست در دست نجیب مهربانی می شود در کوچه های شهر جاری شد
دست های خسته ای پیچیده با حسرت
چشم هایی مانده با دیوار، رویاروی
چشم ها را می شود پرسید
یک نفر تنهاست
یک نفر با آفتاب و آسمان تنهاست
در زمین زندگانی آسمان را می شود پاشید
می شود از چشم هایش
چشم ها را می شود آموخت
می شود برخاست
می شود از چارچوب کوچک یک میز بیرون شد
می شود دل را فراهم کرد
می شود روشن تر از اینجا و اکنون شد
جای من خالیست
جای من در عشق
جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می گفت
جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت
جای من خالیست
من کجا گم کرده ام آهنگ باران را؟
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم؟
می شود برگشت
می شود برگشت و در خود جستجویی داشت
در کجا یک کودک ده ساله در دلواپسی گم شد؟
در کجا دست من و سیمان گره خوردند؟
می شود برگشت
تا دبستان راه کوتاهیست
می شود از رد باران رفت
می شود با سادگی آمیخت
می شود کوچکتر از اینجا و اکنون شد
می شود کیفی فراهم کرد
دفتری را می شود پر کرد از آئینه و خورشید
در کتابی می شود روئیدن خود را تماشا کرد
من بهار دیگری را دوست می دارم
جای من خالیست
جای من در میز سوم
در کنار پنجره خالیست
جای من در درس نقاشی
جای من در جمع کوکب ها
جای من در چشم های دختر خورشید
جای من در لحظه های ناب
جای من در نمره های بیست
جای من در زندگی خالیست
می شود برگشت
اشتیاق چشم هایم را تماشا کن
می شود در سردی سرشاخه های باغ جشن رویش را بیفروزیم
دوستی را می شود پرسید
چشم ها را می شود آموخت
مهربانی کودکی تنهاست
مهربانی را بیاموزیم
مهربانی را بیاموزیم
مهربانی را بیاموزیم

سمت مرا از آب بپرسید
دریا همیشه منتظر عاشقانه هاست
آب و آبی با تو می جوشند، آسمان یا هرچه دریاییست
سبز و سوری با تو می روید، زمین یا هرچه زیباییست
ارغنون و عشق با تو می ماند، لحن دل یا آنچه لیلاییست
مهر و مینو با تو می تابد، آنچه روشن، آنچه رویاییست
ماه و مه پیچیده در هم
فرصتی مانده است
پشت راز سبز جنگل فرصتی بی وقت
پای رفتن هست و شوق نورسی با من سمت و سویی تا سحر زایی است
چشم می چرخد تو را و باغ می چرخد
من نمی گویم
خیل شب بو های شادابی که می چرخند و می رویند و می بویند می گویند
در چه چشمی؟ با چه آئینی چنین آئینه آراییست؟
من نمی دانم تو را آن سان که باید گفت
من نمی گویم
از تو گفتن پای دل درگِل، بالهای شعر من در بَند
من نمی گویم
خیل باران های بار آور که می بارند و می پویند و می جویند می گویند
تا نفس باقیست زیبا، فرصت چشمت تماشاییست

"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |

 

نیمه شب آواره بی حس و حال          در سرم سودای جامی بی زوار                پرسه ای آغاز کردیم در خیال                     دل به یاد آورد ایام وصال             از جدایی یک دو سالی میگذشت                                                        یک دو سال از عمر رفت و برنگشت
دل به یاد آورد اول بار را                       خاطرات اولین دیدار را
آن نظربازی آن اسرار را                    آن دو چشم مست آهووار را
همچو رازی مبهم و سربسته بود                                                         چون من از تکرار او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با من او             همنشین و هم زبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با من او    ناتوان بود و توان شد با من او 
دامنش شد خابگاه خستگی                    اینچنین آغاز شد دلبستگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر                                                      وای از آن عمری که با او شد به سر
مست او بودم ز دنیا بی خبر            دم به دم این عشق می شد بیشتر
آمد و در خلوتم دمساز شد               گفت وگوها بین ما آغاز شد
گفتمش در عشق پابرجاست دل          گر گشایی چشم دل زیباست دل
دل ز عشق روی تو ویران شده                     در پی عشق تو سرگردان شده
گفت در عشقت وفادارم بدان                       من تو را بس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان        چون تویی مخمور،خمّارم بدان 
با تو شادی می شود غم های من           با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده            دل ز جادوی رخت افسون شده          جز تو هر یادی به دل مدفون شده                     عالم از زیباییت مجنون شده
در سرم جز عشق او سودا نبود      هرکسی جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود                       همچو عشقم هیچ گلی زیبا نبود
خوبی او شهره ی آفاق بود                در نجابت در نکویی پاک بود
روزگار اما وفا با ما نداشت              طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت       بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس        حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار مارا از جدایی غم نبود               در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود             سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست                   ساده هم این عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست             این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست                       رفت و با دلدار دیگر عهد بست
با که گویم او که همخون من است                خصم جان و تشنه ی خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد          این گدا مشمول آن رحمت نشد
عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست           با چنین تقدیر بد تدبیر نیست
از غمش با دود و دم همدم شدم                           باده نوش غصه ی او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم                   ذره ذره آب گشتم کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را                  سوخت بی پروا پر پروانه را

عشق من
عشق من از من گذشتی خوش گذر      بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن ز سر                   دیشب از کف رفت,فردا را نگر
آخر این یکبار از من بشنو پند             بر من و بر روزگارم دل نبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه زود           عشق دیرین گسسته تار و پود
گرچه آب رفته باز آید به رود             ماهی بیچاره اما مرده بود

 بعد از این هم آشیانت هر کس است . باش با او یاد تو ما را بس است               
                                                                 
                                                                                                                                              MEHRAN
"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |

"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |

کوه دماوند را برعکس می کنیم!تاساعت شنی زمین دوباره به کار بیفتد!تمام زمان ودنیا برای تو...فکرهایت را بکن

عاشق ها که پیرنمی شوند...!

 

 

 

 

 

 

امانسیم شبی من خواهم رفت

ازدنیایی که مال من نیست.از زمینی که بیهوده مرابدان بسته اندوتوآن گاه خواهی دانست که جای چیزی دروجودتوخالیست.تنهاهنگامی که خاطره ات را می نوشتم در می یابم که دیرنیست مرده ام...چراکه لبان خود را از پیشانی خاطره ی توسروتر می یابم ازپیشانی خاطره ی تو ای شاخه ی جدا مانده از من...

"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |

ای آسمان

منزل از یاد رفته ام ببار...امشب ببار...شایداشک تو مرا غسل دهدوپاکم سازد...شاید بارانت نقطه چینی شودتابه او برسیم...

تعریف زندگی عوض شده است...تاگریه نکنم نوازشم نمی کنند$تاقصد رفتن نداشته باشم نمی گویند بمان...تابیمار نشوم گل برایم نمی آورند...

تاکودک هستم بایدهمه را دوست بدارم و وقتی بزرگ شدم دوست داشتن را برایم جرم می کنن...تانروم قدرم را نمی دانن وتا نمیرم نمی بخشنم

ای آسمان ببار.......

تاهرکس به اندازه ی پیاله اش پاک شود...

ای چتر فروش چترهایت مال خودت!امشب می خواهم خیس شوم...

پاک شوم تا شاید محو شوم و از پله کان آبی به سوی او بروم...

پروردگارا عاشقت هستم....مرا دوست بدار...

"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |

"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |

 

دیگر مرا نه قدرت شاعرانه نوشتن است و نه توان عاشقانه گفتن... هنوز مخمور و مستم از شراب ناب بودنت... هنوز شوریده ام از شیدایی نفسهای مشتاقت... هنوز می سوزم از آتش تند بوسه های تبدارت... هنوز گم شده ام در وادی بی انتهای بهشت آغوشت...

من ِ مخمور مست... من ِ شوریده... من ِ سوخته... من ِ گم شده را بی تو یارای برخاستن نیست... تنها چشم می بندم و بی صدا تو را می خوانم... دستانت را به یاد می آورم و تب می کنم... نگاهت را ترسیم می کنم و دیوانه می شوم... برجای جای نوازشهایت دست می کشم و بیتاب می شوم...

من ِ بی صدا... من ِ تبدار... من ِ دیوانه... من ِ بیتاب را بی تو یارای چرخیدن نیست... زمین دور خورشید می چرخد و من نمی چرخم... نبودنت بی قرارم می کند... نداشتنت مجنونم می کند... و خواستنت آواره ام...

من ِ بی قرار... من ِ مجنون... من ِ آواره را بی تو یارای بودن نیست... یارای صبح و شب را به هم رساندن... یارای میان آدمها راه رفتن و گفتن و گوش سپردن و زندگی کردن...

 تو باید باشی تا مرا یاری برخاستن باشد تا هر بار که زمین به دور خورشید می چرخد من برای دوباره دیدنت، برای صدباره بوسیدنت بچرخم و با هر چرخش در آغوشت هزار بار بمیرم و هزار بار زنده شوم...

تو بگو چند بار دیگر باید زمین به دور خورشید بگردد و من مخمور مست، من شوریده، من سوخته، من گم شده، من بی صدا، من تبدار، من دیوانه ، من بیتاب، من بی قرار، من مجنون ، من آواره را نه یارای برخاستن باشد و نه یارای چرخیدن؟

"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |

"http://www.chatpaeez.ir/http://upload7.ir/images/59047341488298881955.jpg"> |


Power By: LoxBlog.Com

خدمات وبلاگ نويسان